اشعار فروغ فرخزاد
با بسته های هدیه با زنبیل های پر
بازار باران بود که میریخت ، که می ریخت ،
که میرخت
آن روزها رفتند
اشعار فروغ فرخزاد
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه، با زیبایی رگ های
آبی رنگ
دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا میزد
اشعار فروغ فرخزاد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر ، بر این دت مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
اشعار فروغ فرخزاد
که در سلامی شرم آگین خویشتن را باز گو میکرد
در ظهرهای گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندم
ما بازبان ساده ء گل های قاصد آشنا بودیم
اشعار فروغ فرخزاد
ما قلب هامان را به باغ مهربانی های معصومانه
میبردیم
و به درختان قرض میدادیم
و توپ ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت
اشعار فروغ فرخزاد
و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی
هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
اشعار فروغ فرخزاد
و ذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسمهای دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مپل نباتاتی که در خورشید میپوسند
اشعار فروغ فرخزاد
از تابش خورشید، پوسند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .
و دختری که گونه هایش را
اشعار فروغ فرخزاد
با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، اه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
اشعار فروغ فرخزاد